ماجرای دو سطل
دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می کنند.یکی از آن ها بسیار عبوس و پژمرده دل و دیگری شادمان بود…به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:«ببینم چته،چرا ناراحتی؟» سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:«آنقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده ام.می دونی پر بودن اصلا برایم مهم نیست،همیشه خالی به اینجا بر می گردم». سطل دومی خنده اش می گیرد و خنده کنان می گوید: «تو چرا این طوری فکر می کنی؟من همیشه خالی اینجا می آیم و پر بر می گردم.مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر می کردی، می توانستی شادتر زندگی کنی!»